.
ﺑﺮﺳﺮ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻠﮏ
ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﮔﻔﺖ
ﺩﻝ ﺗﻮ ﭼﻮﺑﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ
ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ
ﺩﻝ ﭼﻮﺏ ﺭﺍ
ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ
.
دلم یک نفر غریبه می خواهـد .. بیاید بنشیند فقط سکوت کند
من هی حرف بزنم
بزنم و بزنم
تا کمی کم شود از این همه بار ...
بعد بلند شود و برود
نه نصیحتی نه ...
انگار نه انگار ...
بار الهي ...
چه بگويم ازتنهايي كه خود شاه همه تنهاياني...
عزیزم:
دستهام یخ زده
دستهای گرمت را دوباره میخواهم
کجایی؟
گــاهـی شــایـد لازم بـاشــد ،
از یــاد ببـــریـم
یـــاد آنهـــایی را که ،
بــا نبـــودنشان
بـودنمـــان را ،
به بازی گـرفــتند . . . !!
به دنبال کدام پایان ! خلاف جاده ایستادی ؟
چرا تا عادتت کردم به فکر رفتن افتادی ؟
چرا باید به تنهایی ؟ دوباره بی تو برگردم ؟
کجای جاده بد بودم ؟ کجای قصه بد کردم ؟
لااقل بیا بگو که دیگر به دیدنم نمی آیی شاید اشکی
نشست گوشه چشم هایی که به این “در” خشک شده اند !
تو جادہ ای کہ انتھاش معلوم نیست،پیادہ یا سوار بودن فرقی نمیکنہ
اما اگہ ھمراھی داشتہ باشی کہ تنھات نذارہ بی انتھا بودن جادہ واست یہ آرزو میشہ.
به قلبم گفتم عشق را خلاصه کن،گفت آغاز کسی باش که پایان تو باشد
دل من محکمه ایست که به من می گوید همه را دوست بدار
و به همه خوبی کن واگر بد دیدی دل به دریای محبت بزن وبخشش کن.
هیچ وقت اشک های کسی را که دوستش داری در نیار
چون ممکن است همراه اشک هایش از چشمش بیافتی
دوست گلم برای هرکسی که ادعای دوستی می کنه درو بازنکن
خیلیا مثل بچه ها فقط در می زنن و فرارمی کنن…